یه آدم معمولی با یه ذهن شلوغ



شاید مسخره بنظر بیاد؛

ولی من تو سریالا،تو داستانا ،تو رمانا و تو کامیکایی که میخونم زندگی میکنم.

من برام خیلی سخته که به دنیای عادی برگردم .
دنیایی که تو روز ای افتابیش عشق پرواز نمی کنه .
دنیایی که جادویی نیست  
دنیایی که قدرتای ماورایی ،اتفاقات عجیب و خیلی چیزای دیگه نداره .
انگار دنیا هیجان نداره .
یه چیز خشک و خالیه .
من قلبم فشرده میشه وقتی از دنیای نرم و لطیف داستانا بیرون میام .
قلبم فشرده میشه وقتی میبینم زندگیم تو لحظه های حساس موسیقی متن نداره .
بهم میریزم وقتی فک میکنم هیچ کدوم از شخصیت های اون دنیاها تو زندگیم نیستن .
من دلم میخواد با کسایی زندگی کنم که حتی وجود خارجی ندارن .
من عاشق کسایی میشم که تو اون داستانا محدود شدن.
من یه زندگی ماجرایی میخوام مث ابشار جاذبه
یه کارکتر باشم تو انیمیشن طلسم شدگان .
دلم میخواد یه خوناشام جذابو ببینم.
دلم میخواد یه اژدها داشته باشم .
دلم میخواد از نزدیک دریاچه نقره ای رو که انشرلی عاشقش بود و ببینم  .
دلم نمیخواد مث ادمای دیگ زندگی کنم .
دلم نمیخواد فکر و ذکرم بشه پول .
دلم نمیخواد فکر و ذکرم بشه چی بپوشم چی بخرم
دلم نمیخواد فکر و ذکرم بشه اینکه ناهار چی درست کنم
دلم میخواد تو داستانا زندگی کنم .

دلم میخواد دوبعدی باشم و برم تو انیمیشنا.
میخوام تک بعدی باشمو برم تو کامیکا.
میخوام فقد یه اسم باشم تو رمانها.
میفهمی اینارو ؟!
میدونم انگار دیوونه شدم یا افسرده یا هرچی.
میدونم همه فک میکنن اعتیاد رفتاری گرفتمو باید ترکش کنم .
ولی قلبم فشرده میشه .
ذهنم کار نمیکنه .
دست ودلم به هیچکاری نمیره .
من خیلی این دنیای واقعیو دوس ندارم .
دنیایی که ادماش همه فکرشون اینه که از هم سبقت بگیرن
که ادماش به چیزای معمولی فک میکنن.
من صدای رعد و برق و که میشنوم با خودم میگم حتما یه جنگ اسمونی رخ داده .
هو هو ی باد و که میشنوم میگم ینی میشه یه روح بخواد باهام ارتباط برقرار کنه .
من میبینم کسی قراره ازدواج کنه میگم چطور شد که عاشقش شدی و وقتی میفهمم عشقی در کار نبوده خیلی نا امید میشم .
من وقتی یه کک میبینم اهنگ انیمیشن هیولا در پاریس تو ذهنم پلی میشه و میگم ینی این کک هم به مهربونی هیولای تو انیمیشنه؟!
من نا امیدم.

انگار که رویا های من فقد یه رویان نه چیزی بیشتر .


به نام خدا 

این روزها که میگذره خیلی حالم بهتر از قبله .
فکر کنم اصن زندگی و حال روحی ما ادما یه تابع سینوسیه هی بالا و پایین داره ؛یبار اونقد ناامید میشم که دلم میخواد خودمو از یه جای بلند پرت کنم پایین یبارم اونقد امیدوار و شاد و سرزنده که بخاطرش از خوابم میزنم و چند ساعت زودتر از دیروز پا میشم و درس میخونم .
خب حال خودمو میدونم و میدونم که الان درحال حاضر در وضعیت خوبیم و تو دوران ارامش قبل طوفان بسر میبرم ولی چیزی که یکم ترس تو وجودم میندازه اینه که هر بار پا شدم ، به خودم اومدم و زندگی رو از نو شروع کردم ،بعدش سختتر سقوط کردم .
انگار که هردفعه تو دره عمیق تری از نا امیدی میفتم.
چیزی که منو میترسونه اینه که دفعه بعد یا بعدتر که افتادم دیگه نتونم از اون دره تاریک بیرون بیام .
میدونی بنظرم تو دنیا چیزی زشت تر و وحشتناک تر از ناامیدی وجود نداره.
ولی 
الان که تو شرایط خوبیم .
الان که امیدوارم .
الان که حس میکنم خدا بهم لبخند میزنه.
میخوام نور امید و بردارمو روی اون ترسه بریزم،اصن میدونی چیه؟! امیدم بهم میگه که گور بابای اون ترسای احمقانت "تو چرا غم داری ؟!تو خدا را داری! و خدا اول و اخر با توست"
و.
میدونی بنظرم تو دنیا چیزی زیباتر و ارامشبخش تر از امید وجود نداره.
.
.
دلتون سرشار از نور امید ❤✌

.
.
و یه جنابی میفرمایند:
پس بزن بیرون از تنهایی برگرد کنارم.
گیش گیری گیرین ماشالله. 
دیش دیری دیدین ماشالله.
اصلنم ربطی نداشت ماشالله.
ولی دلم میخواس اینجا ذکرش کنم ماشالله.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها